به یاد... - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



به یاد... - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
به یاد... - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
به یاد... - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :219886
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

به یاد..

بعضی وقت‌ها این‌قدر کسی رو دوست داری که فراموش می‌کنی، محبوب کسی هم هستی...
تقدیم به او که، فراموش کرده، چقدر دوستش داشتم...


تو را گم کرده‌ام امروز... و حالا لحظه‌های من... گرفتار سکوتی سرد و سنگینند... و چشمانم که تا دیروز به عشقت می‌درخشیدند... نمی دانی چه غمگینند... چراغ روشن شب بود، برایم چشمهای تو... نمی‌دانم چه خواهد شد... پر از دلشوره‌ام... بی‌تاب و دلگیرم... کجا ماندی که من بی‌تو هزاران بار، هر لحظه می‌میرم...


از وقتی که رفته‌ای تازه معنی تنهایی را فهمیده‌ام، و با تمام وجود دلتنگی را درک کرده‌ام. چقدر جای تو خالی است، سقف خانه انگار پایین‌تر آمده و دیوارها نزدیک‌تر شده‌اند، احساس می‌کنم می‌خواهند مرا در خویش بفشارند. چقدر تاریک است، حتی وقتی که تمام چراغ‌ها را روشن می‌کنم، نگاه پنجره سرد است و آیینه را غبار گرفته است. نمی‌دانم چرا شمعدانی‌ها دارند خشک می‌شوند؟ من که به آنها مرتب آب می‌دهم، شاید آنها هم تو را بهانه کرده‌اند! از وقتی که رفته‌ای تازه فهمیده‌ام بخشی از وجود من بودی، از وقتی که رفته‌ای تازه فهمیده‌ام، چقدر...


دلم که می‌گرفت، صدایت می‌زدم
نغمه‌ای تازه می‌شدم برایت
خوب می‌دانستم، ماندنی نیستی
روزگار خوشبختی‌ام چه کوتاه بود
امان از دلم که می‌خواست، کنارم باشی تا همیشه
نماندی...
به همین راحتی
رفتی و یک‌باره رفتنت بی‌دلیل ماند برایم.
هیچ نمی‌گویم
سکوت می‌کنم، تا خاطره‌ای بد نشود
لحظه‌های کنار هم بودنمان
رفتی...
بدان، همواره دلم در هوای توست
و انتظار دوباره دیدنت ... تا همیشه
چه مانده برایم از تو
سوغات رفتنت
چشم‌هایی پر از اشک
پلک‌هایی از آشفتگی
یاد لحظه‌های کنار هم بودنمان که می‌افتم
غصه‌های کهنه همه در دلم تازه می‌شود...


اسهم با تو بودنِ من، درست به اندازه سهم نبودن من است در خیال تو، و این غمگین‌ترین حسرتی است که،من مجبور به تحمل آنم...
پا به پای بی‌توییِ تو،
به هر کجایِ بی‌تو که می‌رسم،
دردمندانه در می‌یابم،
که ساعت‌هاست از اینجا هم رفته‌ای...  
حالا، جای پاهای تو، تنها دوستان همیشه دل‌شاد من هستند، و من چقدر به آنها حسودی می‌کنم؛ چون دیده‌اند تویی را که رفته‌ای، و پا بر دلشان گذاشته‌ای. اما این روزها اما انگار دیگر تمام زمین‌ها سنگی شده‌اند و من تنها...
تو باز، مثل همیشه با نسیم می‌روی، و من با باران می‌گریم و در خاک می‌شوم...
اما انگار امشب هم فقط قرار است باران بیاید، تا مسیر سرگردان مرا تا ستاره‌ی قشنگمان خط‌خطی کند، همان ستاره‌ای که دوستش داشتیم و شب‌ها تماشایش می‌کردیم. از شبی که تو رفته‌ای! نمی‌دانم کجا؟ این ستاره، مثل منِ بی‌تو، هنوز با یاد تو، آبی و مهتابی مانده و تنها دلخوشیِ شبهای خلوت من است.
هنوز رفتنت را باور نمی‌کنم! اما باور کن، من تمام روزهای آفتابی را بیهوده زیر چتر سنگین انتظار تو نفس کشیده‌ام...

تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که از پنجره‌ها نرم و آهسته مرا
می‌خواند
گرمی لهجه‌ی بارانی او تا ابد توی دلم
می‌ماند
یک نفر هست که در پرده‌ی شب، طرح لبخند سپیدش
پیداست
مثل لحظات خوش کودکی‌ام پر ز عطر نفس
شب‌بوهاست
یک نفر هست که چون چلچله‌ها روز و شب شیفته‌ی
پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس، توی دستش سبدی
آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز چون گلی توی دلم
می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران، قصه‌اش را به زمین
می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز، باز پیوسته
مرا می‌خواند
گاه‌گاهی به خودم می‌گویم تا ابد توی دلم
می‌ماند
تا ابد توی دلم می‌ماند...

تو رفتی اما ندانستی در کوله بار رفتن تو،
دل من بود که با گام‌های رفتنت همراه شد...

25/خرداد/85
 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 12:43 صبح روز شنبه 87 خرداد 25